صبح فردا سپیده دم در ساعتی که دشت وصحرا سفید میشودمن راه خواهم افتاد.میبینی،میدانم که تودر انتظار منی،ازجنگل خواهم گذشت واز کوه صحرا عبور خواهم کرد،نمیتوانم دیگر مدت مدیدی دوراز تو بمانم.
من قدم خواهم برداشت در حالیکه چشمانم بر روی افکارم دوخته شده،دراندوه خودم،بدون آنکه چیزی دربیرون ببینم،در حالیکه قدم بر میدارم بسوی قبرتو در افکارم متمرکزم در اندرون خود،تنها،گمنام،باکمر خمیده،با دستهای گره کرده وغمگین وروز برایم همچون شب خواهدشد.
من نگاه نخواهم کرد نه به طلای عصر،هنگامی که فرا میرسدونه به بادبانهایی که در دوردست به طرف هاغفلغ(مکان) میروند ووقتی که من خواهم رسیدبرروی قبر تو خواهم گذاشت یک دسته راج سبز وخلنگ.